این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!