بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
روشن چو دل از نور محبت گردد
با مهر قرین، دور ز محنت گردد
این قلبِ به خون تپیده را دریابید
این جانِ به لب رسیده را دریابید
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد
ای نام تو شَهد سخنم یا الله
آرام دل و جان و تنم یا الله
گر بنده به حق رسید، مولا گردد
وز بندگی ار گریخت، رسوا گردد
روزههایم اگرچه معیوب است
رمضان است و حال من خوب است
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
باید گلِ سرزمین ادراک شدن
از خاک برآمدن به افلاک شدن
هرکس که دلش به آسمان پیوستهست
از کوچکی دغدغهها وارستهست
میجویی اگر رسم جوانمردان را
بشنو ز امام، سیرت آنان را
در وادی خیر، قصد تقصیر مکن
این مرحله را پی به تدابیر مکن
در عمر دو روزه خوبرویی بهتر
گر راحت خویش را نجویی بهتر
جز آرزوی وصل تو یکدم نمیکنم
یکدم ز سینه، مهر تو را کم نمیکنم
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم