این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
هنگام دعا قلب حزین داشته باش
یعنی که دلی خدایبین داشته باش
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
فرمود حسین: جلوۀ لم یزلی
سالار شهیدِ شاهدان ازلی
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت