ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
شام تو پر از نور سحرگاهی شد
خورشید خدا به سوی تو راهی شد
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت