بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم