باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست