بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند