من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات