چه سخت است داغ علمدار دیدن
غم یار، در اوج پیکار دیدن
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
نشستهام به رواقی به گوشۀ حرمش
رها رهای رها زیر آبشار غمش
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
شب گذشت از نیمه اما با تو صحبت میکنم
تا که بگزارم نماز عشق، نیت میکنم
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد