با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد