دیدیم میانِ سبزه‌ها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آن‌ها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دل‌سپرده را قطع کنید
آن تشنه‌لبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
روزی که عطش به جان گل‌ها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
ای سرو که با تو باغ‌ها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای کعبه به داغ ماتمت نیلی‌پوش!
وز تشنگی‌ات فرات در جوش و خروش
ای بحر! ببین خشکی آن لب‌ها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس می‌کرد
در حادثه، التهاب را حس می‌کرد
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
آن گوشه نگاه کوچکی روییده‌ست
بر خاک پگاه کوچکی روییده‌ست
آزادی‌ام این‌که بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانه‌جو پیدا کرد
در بند اسارت تو می‌آید آب
دارد به عمارت تو می‌آید آب
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
کی می‌رود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
تا نام تو را دلم ترنّم کرده‌ست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کرده‌ست
