میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
لب باز کردی تا بگویی اَوّلینی
آری نخستین پیرو حبلالمتینی
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته