امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست