من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش