آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید