خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام