در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت