پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود