کربلا
شهر قصههای دور نیست
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم