علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم