ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم