ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم