علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم