دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
پرواز آسمانی او را مَلک نداشت
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود