کربلا
شهر قصههای دور نیست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند