نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
کربلا
شهر قصههای دور نیست
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم
رسید جمعهٔ آخر سلام قدس شریف
سلام قبلهٔ صبر و قیام، قدس شریف