در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست