من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی