سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی