من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی