من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی