در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود