مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری