تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست