دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست