شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته