شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر