گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت