ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت