گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت