پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت