پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت