گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت