پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت