اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را