بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود