تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری