دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوۀ آهنگر آمدهست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش