مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب