دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است